منو عشق در دوراهی
شنبه 24 بهمن 1394
11:36بِسم اَلله اِلرِحمنِ اَلرَحیم
همه چی از اونجایی شروع شد که من با دختری به اسم فاطمه(ق) که هم سن خودم بود اشنا شدم او چند سال بود که همکلاسی ام بود اما چون سطح درسیمون باهم فرق داشت زیاد باهم صمیمی نبودیم.تا اینکه تصمیم گرفتیم روزنامه دیواری درست کنیم فاطمه(ق) موبایل داشت ومن از این بابت خیلی خوش حال بودم چون میتونستم با پسری که علاقه ی خیلی کمی نصبت بهش داشتم حرف بزنم من اصلا اونو نمیشناختم اون دوست داداشم بود حتی اسمش هم نمیدونستم تا اینکه یه روز از زیر زبون داداشم کشیدم و فهمیدم اسمش رضا است داداشم زیاد باهاش خوب نبود ولی دوست بودن .یه شب که داداشم موبایلشو داد به من تا باهاش ور برم و اون خوابش برد ومنم از فرصت سو استفاده کردم ورفتم تو مخاطبینش و اسمشو دیدم و سریع شمارشو از موبایل داداشم برداشتم.بعد همون روزی که میخواستیم روزنامه دیواری درست کنیم من گوشی فاطمه رو گرفتم و شماره ی رضا رو سریع گرفتم و بدون اینکه به عاقبتش فکر کنم بهش زنگ زدمو و خودم رو سارا معرفی کردم و گفتم که بچه قائمشهر هستم و میخوام باهات دوست شم اولش به این راحتیا قبول نکرد اما بعد از اینکه یه خورده زبون ریختم اونو به خودم جلب کنم بعد از چند ساعتی قرار شد فاطمه بره ومن ناراحت که دیگه نمیتونم با راضا حرف بزنم درسته اون نمیدونست که من در واقعیت کی هستم ولی بازم بطور یک ناشناس که باهاش بودم بهم دلگرمی می داد و منو امید وار میکرد.تصمیم گرفتم فاطمه(ق)به جای من با رضا صحبت کنه وهراتفاقی که میفته به من بگه واونم قبول کردمشکل من اینجا بود که من گوشی نداشتمو خودموبه دیگران وابسته کردم فاطمه تمام مسائل زندگیش رو به رضا دروغ گفته بودتا اینکه یه هفته بعد فاطمه بهم گفت:باهاش قهر کردم واز این حرفا .تصمیم گرفتم یه روز از مامانم اجازه بگیرم وخودمو برسونم خونه ی فاطمه شون وهمینم شد.رفتم خونشون فاطمه گوشیش شارژ نداشت مجبور شدم خودم برو شارژبخرم وبهش زنگ بزنم همون روز بخاطر اینکه تنها نرم مامانم خواهر زادم(مهدی)رو باهام فرستاد.بهش زنگ زدمو قطع کردم اس داد که کاری داشتی؟ومنم یه چیزایی الکی گفتم،گفتم که اره اشتباه شده بود ،بعد اونم گفت:خواهش بعد بهش گفتم:رضا میخوام یه چیزی بهت بگم گفت:بگوگفتم اره قراره واسم خواستگار بیاد،22سالشه اسمشم رامین هستش واز این حرفا ،گفت:قبول کن واز این چرت و پرتا .ولی تونستم یه کاری کنم که رضا دوباره برگرده اون موقع رضا مشهد بود خونه عموش.خلاصه بعد از کلی حرف زدن برگشتم به خونمون و باز فاطمه به جای من با رضا صحبت میکرد.برام خیلی سخت بود که نمیتونستم خودم با پسر مورد علاقم حرف بزنم واینکه منتظر بودم هر روز دوستم واسم خبر بیاره خیلی سخت بود همش کارم گریه بود وناراحت بودم که رضا با سارا دوسته نه بامن !!واون حقیقتو نمیدونه تا اینکه یه روز که بعد ظهری بودیم ساعت 11از خونه زدم بیرون به سمت خونه فاطمشون رفتم سریع به رضا زنگ زدممو بهش گفتم که اومدم .گنبد خونه خالم،اخه بهش گفته بودم که خونه خالم گنبده وتو مسکن کاج هستش گفتم که میخوام بیام مدرسه ی دختر خالم توهم بیا منو ببین ومن حرکت کردم و گفتم جلوی در مدرسه که رسیدی دوستام صدام میکنن سارا....سارا....اونم قبول کرد سریع از خونه اومدیم بیرون که به سمت مدرسه حرکت کنیم که رضا رو دیدم اخه خونشون طرف خونه فاطمه بود وقتی دیدمش قلبم خیلی تند تند میزد اون به دنبال ما می اومد می خواست خودشو از طریق ما به سارا برسونه غافل از اینکه سارا (یعنی بنده)جلوش راه میرفتم همین طور رفتیم که رسیدیم به مدرسه به فاطمه(ق)گفتم که بره بهش بگه که سارا رفته واونم گفت.اون فکر میکرد که فاطمه(ق)یکی از دوستای ساراست وهیچ شکی نداشت ،تصمیم گرفتم به رضا همه چیرو بگم، بگم که کی هستم .به فاطمه(ق) گفتم:که بره به رضا بگه که سارای واقعی کیه؟ولی بازم فاطمه (ق)خودشوسارا صابری جا زده بود و گفته بود که من فِلانی هستمو منو ببخشیدو از این چرت و پرتا ورضاهم گفته بود که اگه توبخوای میتونیم باهم بمونیم ولی کسی از رابطه مون با خبر نشه(وقتی میگه نمیخوام کسی از رابطمون با خبر شه یعنی اون قدر واسم مهم نیستی وارزش نداری که بقیه بفهمن)ولی بازم موندم تا اینکه اولین دیدارمنو رضا قرار شد اتفاق بیفته اون روزش سهیلا خونمون بود قرار شد سهیلا مانتو شو بگیره و فاطمه یه سره بهم زنگ میزد(البته به تلفن خونمون)که رضا پایین منتظره وبه من اس میده میگه بیا پایین بهم گفت بدو سریع بیا پایین و من اماده شدم،خدایـــــــــــا؟ضربان قلبم نا منظم شد،داشت قلبم از سینم میومد بیرون!برای اولین بار با یه پسر؟وای خدا؟اونم من؟با اون بابام ولی ....،خلاصه رفتیم پایین و رضا رو دیدم و شروع به حرکت کردم و رضا با دوچرخه پشت سرمون بود.خلاصه کارمون تموم شد و من زودتربه خونمون رفتم و به فاطمه زنگ زم و اون همه چیرو برام تعریف کرد خلاصه بابام اومد مارفتیم خونه ابجیم یه چند روزی گذشت نزدیک عید بود دقیقا چهارشنبه ساعت 12(ظهر)که ما قرار بود حرکت کنیم به سمت زاهدان من رفتم در حیاط رو باز کردم که همون صحنه رضا داشت با فاطمه(ق) صحبت میکرد بعد منو بدون گوشی دید،خلاصه ما حرکت کردیمو من گوشی مامانمو گرفتمو با رضا حرف میزدمو و اس میدادم و بهش گفتم که خطم دست پدرم بوده واونم بدون هیچی راضی شد و من به فاطمه گفتم دیگه بهش اس نده من خودم از گوشی مامانم باهاش در ارتباطم.رسیدیم سبز وار خونه داییم مامانم با داییم اینا رفت بازار ولی من نرفتمو گوشی مامانم دستم بود و زنگ زدم با رضا و کلی باهاش صحبت کردم تا اینکه رسیدیم زاهدان همه بهم شک کرده بودند که چرا اینقدر گوشی دستمه اما مامانم فکر میکرد که من به دوستم اس میدم تا اینکه روزش رفتیم خونه ی عمه ام یهو صدای گوشی مامانم در اومد براش اس اومده بود تو اون لحضه قلبم خیلی تند میزد احساس وحشت ناکی بهم دست داد میدونستم که رضاست اما گوشی دست من نبود ولی من چاره ای جز سکوت نداشتم،رضا اس داده بود مه سارا کجایی؟و مامانم از اسم سارا تعجب کرده بود و گوشیش رو دیگه بهم نداد تا اینکه شبش که رفتیم خونه ی عموم بهم داد و من جلوی دختر عموم سوگند که 7 سالشه به رضا رنگیدم و باهاش حرف زدم اونم سریع رفت و به مامانم گفت که سارا با یه پیر حرف میزنه زود جمع و جورش کردم ،برگشتیم خونه ی عممه که داداشم(علی)با مامانم دعوا میکرد که چرا همش گوشی دستمه؟واین حرفا منم که دلم برا رضا یه ذره شده بود بغض کرده رفته تو حیاط و شروع کردم به گریه کردن اون قدر گریه کردم وخالی شدم بعد رفتم تو خونه و گوشی رو از مادرم گرفتم وبه رضا تک زدم رضا هم زنگ زد ومامانم یه هوو گوشی رو از دستم کشی و الو الو کرد رضا هم گفت:الومامانم از همون جا فهمید که من با یه پسر حرف میزدم و اینا بغض کردم و بدو کردم رفتم تو اتاق ومامانم جلو عموم اینا نمیتونست چیزی بگه رفتم زیر پتو و شروع کردم به گریه کردن ونفمیدم که کی خوابم برد صبح شده بود از خواب بلند شدم هیچ کس به جز منو مادرم خونه نبود ومامانم شروع کرد که تو چرا اینجوری شدی تو که دختر خوبی بودی قول بده دختر خوبی باشی ومنم قول دادم تا اینکه از زاهدان برگشتیم و من حتی یه اس خالیم به رضا نداده بودم وچند روز بعدش رفتم مدرسه تو راه مدرسه رضا رو دیدم وطاقت نیاوردم تا اینکه به خونه برگشتم سریع با تلفن خونه بهش زنگ زدم و کلی خوش وبش و بعد از الکی گوشی رو قطع کردم.به فاطمه گفتم که برای یه مدت موبایلشو بده به من اونم قبول کرد ظهر که از مدرسه اومدم قرار شد رضا واسم گوشیمو بیاره و اورد من رفتم سر کوچه و گوشیرو ازش گرفتم و اومدم خونه بابام تازه از سر کار اومده بود ناهار واسش اماده کردم و رفتم تو اتاقم نمیدونستم گوشیرو و کجا قایم کنم و تو لباس زیرمم میترسیدم یهو روشن بشه و همه بفهمن.گوشی شارژ باتریش از نصفه هم کمتر بود و من غروب قار بود برم خونه سیهلاشون و رفتم ودلم طاقت نیاوردو به سهیلا گفتم ولی گفتم که قراره امروز گوشی رو تحویل بدم و بخاطر این زود برگشتم خونه مامانم رفته بود با بابام حیاط رو بشورن و گوشی من خاموش شده بود و شارژ برقی نداشت از تلفن خونه به رضا زنگ زدمو باهاش حرف زدم و اونو اگاه کردم رفتم خونه همسایه مون اون زنی خوب بود و با هم رابطه ی خوبی داشتیم اون 3تا پسر داشت که همشون از من کوچیکتر بودن بهش گفتم گوشی از دوستمه و نمیخوام مامانم بفهمه و اونم گفت باشه وگوشیمو به برق زدم و پسر کوچیکشو فرستادم شارژ برام بخره اتفاقا همون شب مامانم اینا رفتن بیرون و من با کلی بهانه نرفتم و مامانم گفت پس خونه ی خاله سمیه(زن همسایه)بمون و بیرون نرو و منم گفتم باشه تا اینکه رضا گفتم میخوام ببینمت و منم قبول کردم اومدم پایین رفتم درو باز کردم شب بود ساعتای8:30الی9 رضا اومد تو پارکینگ حیاطمون و کلی باهم حرف زدیم ولی صورت همو خوب نمیدیدیم چون شب بودو لامپی نبود یکم پسته تو جیبم بود بهش تعارف کردم هرچی من بهش تعارف میکردم اون نمیخواست بعد یهو دستشو به دستم کشید ودستمو کشید عقب یعنی نمیخورم ومنم همه رو ریختم زمین خلاصه اون شب با رضا خیلی حرف زدم و رضا از در پشتی حیاطمون رفت ساعت12شده بود که مامانم اینا اومدن ومن گوشیو دادم به خاله سمیه و ازش خواستم که فردا برم گوشیو ازش بگیرم اونم قبول کرد اون متوجه شده بود که من با یه پسر حرف میزنم.اما به روی خودش نمیاورد و ظهر روز جمعه من رفتم گوشیو گرفتم اومدم خونه اون روز همه خونه بودن و مامانم بهم مشکوک شده بود،غروب رضا اومده بود جلو درمون که من رفتم رو تراس و سریع اومدم داخل و اون طرف چندتا پسر بودن بخاطر همین رضا فکر کرد من بخاطر اون
پسرا اومدم رو تراس بهم اسای خداحافظی و قهر داد منم شارژ نداشتم تا جوابشو بدم و نه موقعیتی که اون زنگ میزد جوابشو بدم خلاصه رضا باهام قهر کرد و صبح شد مامانم بیرون بودو و ساعتای 10 شقایق(همکلاسیم)اومد خونمون میترسیم گوشیو با خودم ببرم مدرسه و به فاطمه(ق) بدم بخاطر این دادامش به شقایق و اون قایمش کردو تصمیم کفتم با شماره ی خونه به رضا زنگ بزنم و ببینم کجاست؟ زنگ زدمو اون دندون پزشکی بود ومن احمق یادم رفت شماره رو پاک کنم و رفتم مدرسه ومامانم اومده بودومثل اینکه تکرار گوشیو زده بودو شماره ی رضا وگرفته بود وگوشیو قطع کرده بوئو تا اینکه اومدم خونه دیدم مامانم ناراحت و عصبانیه چیزی نگفتم رفتم تو اتاق اهنگ گذاشتم و شروع کردم به گریه کردن فهمیدم مامانم فهمیده اما به روی خودم نیاوردم واین اهنگو گوش میدادم با کامپیوتر در اتاق بسته ولامپ خاموش اینم متنش
یکی بود که یه روزی من دوست داشت حالا رفته / یکی نبو بدونه بی خبر اون کجا رفته
همه ی قصه این بود,چقدر اسون چقدر زود/ یکی قلبت رو برده, سرمون چی اورده
از دست تو دلگیرم/از قصه ی تو سیرم
دیوونه شدم/ بی خونه شدمl/ از دست تو میمیرم
این قصه ی ما دو تاست / میبینی چقدر کوتاست
تقصیر تو اشک تو چشام / دیوونه ی بی احساس
****
یکی بود که از امروز شده عکس تو اتاقم
یکی نبود بدونه نمییاد دیگه سراقم
چقدر این قصه تلخه به خدا اشتباه
تو چی کار کردی با این دلی که بی گناهه
وگریه امونم نمیداد تا اینکه مامانم اومد تو اتاق وشروع کرد انقدر حرف زدو مگه تو قول نداده بودیو ازین حرفا ولی بازم کار خودمو میکردموگریه،گریه میکردم شبش چیزی نخوردم وخوابیدم با فکر رضا اونجا با رضاهم قهر بودم واس خاطر همون ماجرا .تا اینکه نمیدونم چی شد خبر به دستمرسید که رضا میخواد منو ببینه درضمن اونوقت یکی از دوستای رضا به نام احم عاشق یکی از دوستام به نام شقایق شده بود ویه روز که هوا بارانی بود من و چند تا از بچه ها جلو در مدرسه وایستادیم بعد از چند دقیقه رضا به همراه احمد (همون که عاشق شقایق بود)ومحمد رضا ،ومحمد اومدن جلو در مدرسمون وتا خود خونمون دنبالمون اومدن رضا همش پشت سرم بودو می گفت:برو خونه شقایقشون میخوام باهات حرف بزنم اون هم میخواست منو ببینه وهم تلاش می کرد که احمد رضا بتونه شقایقو ببینه وباهاش حرف بزنه خلاسه رسیدم خونه هیچکس خونه نبود یه دستی به خونه ها زدم وسریع اماده شدم وچادر عربی مو سرم کردم ورضا ته کوچه وایستاده بود من رفتم به سمت خونه شقایقشون و رضاو احمد پشت سرم میومدند .تا اینکه رسیدم به خونه شقایقشون و ایفونو زدم و شقایق درو باز کرد ومن رفتم داخل و به شقایق گفتم که سریع بیاد پایین اتفاقا همون روزم هیچ کس خونه اونا نبود .من وایستادم در حیاطو بازگذاشتمو رضا اومد داخل به همراه احمد شقایقم اومد پایین برای اولین بار رضا دستشو انداخت دورم و بهم گفت:من با خوانوادم میرم اونور حرف بزنم ومن قلبم به شدت تند میزد و مارفتیم اونورو احمد و شقایق حرفاشون تموم شد ولی منو رضا یکم بیشتر موندیم وای که چه روزی بود هوای سرد و تو بغل عشقت واسه اولین بارواااااااااااااااااای خدا من خیلی حس قشنگی بود
خلاصه اومدم خونه. شانس بهم رو کرد از قضل بابام راننده ی اژانسه همون شب یه سرویس به ساری به بابام خورد .مامانم ام یکی از اشناهای نزدیک از کربلا اومده بود اونجا شام دعوت بود .داداشم که کلاله بود شد خدا خدای من همین که بابام رفت بیرون تا کارای ماشینو انجانم بده سریع با تلفن خونه،به رضا زنگ زدمو گفتمکه گوشیشو واسم بیاره و اوردو دوباره تو حیاط خودمون تو هوای سرد و بارونی همدیگه رو بغل کردیم رضا اونقدر منو سفت فشار داد که دیگه نفس کشیدن برام سخت شده بود ولی بازم هرچی باشه بغل کردن عشقت می ارزه خلاصه بابام اومد من فرار رضا فرارههههههه خلاصه دوتامون در رفتیم بابام اومد یه شامی خوردیمو بابام ساعتای 10 شب بود که رفت.به رضا زنگ زدم که بیاد ولی گفت که نمیتونه ازز این موضوع خیلی ناراحت شدم ولی بعد از 15 دقیقه دیدم صدای در ایفون اومد و رفتم تراس دیدم رضاست از خوشحالی بال دراوردم ولی در اهنی بیرون خونه به روم قفل بود ولی کلیدشوبابام بهم داده بود ومن از رو تراس کلیدو در حیاطو واسه رضا انداختم رضا اومد داخل واومد بالا درو به روم باز کرد و دوتایی رفتیم پایین ودوباره باهم بودیم بغل کردیم همو یه چند تا عکس از خونوادش بهم نشون دادو اینا نفهمیدیم چطوری ساعت شد 20/11دقیقه که بابای رضا زنگ زد و گفت:که دیر وقته بیاد خونه واونم منو بوس کرد وبا کلی چک و چونه از هم جدا شدیم ومنم گوشیو دادم دستش (گوشی خودشو یعنی)خلاصه اومدم بالا تا نیم ساعت فقط قلبم تند تند میزد .دیدم سرو کله ی مامانم پیدا شد.بعد از چند وقت یه چند باری تو خونه شقایقشون قرار گذاشتیمو همو دیدیم تا اینکه من یه چند وقت ازش خبر نگرفتم اونم دیگه بیخیال من شد تقریبا موقع امتحانا بود که بیشتر روزا رضا رو میدیدم واون اصلا منو تحویل نمیگرفت دیگه شده بدوم یه ادم عادی تا اینکه فردای اخرین امتحانم قرار بود با بسیج بریم اردو فاطمه(ق)هم بودمن یه پسر عمه داشتم به اسم ابولفضل اون میشه برادر شوهر سهیلا (خواهرم)من شماره ی اونو داشتم واز همون اول همیشه احساس میکردم مه منو دوس داره بهش زنگ زدم توروزاردواونم بطوریک ناشناس باهاش دوست شدم اون از قیافه کم نداشت ولی علاقه ای نسبت بهش نداشتم وبعد از چند ساعتی خودمو معرفی کردم که کی هستم اونم گفت خیلی دوسم داره ومادرشو(عمه ی من)برای خاستگاری برای من فرستاد واین حرفا خلاصه بهم گفت که بهش زنگ بزنم هر جور شده ومن قبول کردم چند روز بعد دوباره با تلفن خونه به ابولفضلزنگ زدم وبهم گفت:برام گوشی اورده ولی خودش دوباره برگشته تهران (محل کارش)وگوشیرو داده دست دوستش که بهم برسونه از قضا همون روز الناز(دختر داییم )اونجا بود با کمک اون تونستم گوشیرو از دوست ابولفضل بگیرمو بتونم بهش زنگ بزنم ابولفضل یک گوشی لمسی گرون قیمت برام خریده بود اون گوشی خیلی بزرگ بود و من نمیدونستم اونو کجا بزارم که گذاشتم تو لباس زیرم نیم تنه بالا از شانس گند ما همون روز نه داداشمو،ابجیم(سهیلا)اومدن خونمون اون روز مامانم خونه ابجی کوچیکم سمیرا بود.اومدم پیششون نشستم که یه هوو صدای گوشی از تو لباس زیرم در اومد وهمه ی اونا تعجب کردند ومن سریع اومدم داخل اتاق وگوشی رو قطع کردم والنازو صدا کردم که بگه گوشی واسه اونه ولی خدارو شکر بابام نفهمید وبعد ابجیم وزن داداشم رفتن خونه نمیدونم که به داداشم گفته بود گوشی دارم همون کار زن داداشمه ودیدم داداشم رضا اومد خونمون وگفت:گوشیتو بده گوشی دست الناز بود واز شانس گند ما عکس ابولفضل تصویر زمینه بود ووقتی داداشم گوشیرو از الناز گرفت بادیدن عکس ابولفضل شوکه شد وگفت:واسه کیه؟منم گفتم خودت که میبینی و خلاصه زنگ زد به بابام ومامانم از داداشم خیلی خواهش کردم که منو ببخشه ولی اون کار خودشو کرد ومن هیچوقت اونو نمیبخشم و دیگخ شده بود طعنه پشت طعنه دینا داشت روی سرم خراب میشد خدایا چیکار کنم خلاصه این قضیه ام به پایان رسید.ومن تا 4 ماه از رضا بی خبر بودم تا وقتی که برام تبلت خریدن اما بدون سیم کارت ومن سیم کارت مخفی از فاطمه(ق)گرفته بودم وبه رضا زنگ زدم گفتش که خیلی دلش برام تنگ شده بود واین حرفا خلاصه یه چند وقتیم اونجا با رضا بودم وتو تا اینکه محرم فرا رسیدومن هر شب به مسجد میرفتمو میتونستم راحت رضا رو ببینم .یکی از اون شبام به بیرون رفتیم من و رضا زود برگشتیم مامانم بهم مشکوک شده بود وتویه موقعیتا هیلی بد مچمو گرفت وفهمید خط دارمو باهام دعوا کرد منم مجبور شدم همه چیرو به مامانم بگم خوشبختانه اونم منو درک کرد و با رضا حرفید ومنم یکم اروم تر شدم و دوباره نمیدونستم چی شد که رضا همش فاز سنگین و تلغ میگرفت ما به هم نمیریسمو این حرفا و دوباره با هم قهر کردیم البته اون زمان با گوشی مامانم بهش اس میدادم و دوباره باهم قهر کردیم تا یک مدتی خلاصه من دوباره خط مخفی گرفتمو به رضا زنگ زدم اون گفت دس از سرم بردار منو نشون کرن ومنم بیخیال شدم تلگراممو نصب کردم ورفتم تو تلگرام ورضا هم بود باهم حرف میزدیم اما مثل دوتا غریبه دوست رضا همون محمد رضا تو تلگرام بود با اونم حرف میزدم اون از من خوشش میومد وخیلیم اخلاق خوبی داشت قیافشم فتو رضا بود فقط قدش بلند تر بود اون بهم پیشنهاد دوستی داد اما قبول نکردم واون به رضا گفته بود که منو از دست داده چه کار اشتنباهی کرد خلاصه دوباره رضا برگشت و بازم یه چند مدتی باهم بودیم ولی این بار خودم تلاش میکردم که این رابطه تموم شه چون خیلی به نظرم مسخره شده بود ولی خیلی خیلی خیلی رضا رو دوست داشتمو هنوزم دارم ولی دارم سعی میکنم فراموشش کنم چون هنوز سنی واسه کشیدن این همه دردو ندارم .
اینم از یه داستان از زندگی مـــــــــــن 17/11/94
چته رفیق عاشق/چرا سراغ اونکه رفته رو داری بازم؟
میدونی اون برنمیگرده دیگه بسه بهونه نه گیراگه به فکر اون باشی
یه روزی از غصه میمیری..
تنهـــــــــــــــــــــــایی
یعنــــــــــــــــــــــــــی
غیر از خدا
هیچکی نبود
SaraSabery
نظرات شما عزیزان:
ولی قشنگ بود.
پاسخ:ممنون
پاسخ:منم میرم هفته ی صبحی چشم
عشق که الکی نیس کلی دردسر داره
هه تجربشم سخته
پاسخ:اره
پاسخ:سارا صابری
میگم برو وب های دیگت
پاسخ:اره باید یه سری بهشون بزنم خوب شد گفتی
منم برم یه قاضی برای خودم و اجی بگیرم
این طوری فایده ای نداره
پاسخ:اره هما قاضی شده
پاسخ:هان؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پاسخ:وا؟چه خواهرایی!قاضی؟هما کوشی؟به قضاوت احتیاج دارم
پاسخ:من خودم اجیت میشم تا بدونی اجی خوب یعنی چی!خخخخخخخخ
پاسخ:وا؟با اجیت درست بحرف
کاشکی تک فرزند بودم
پاسخ:وا؟دیونه
به خاطر همین تو کلاس ما جدا از هم میشینیم
پاسخ:خخخخخخخخخخخخ منم قلو موخام
بیچاره دختره.
چیا که تحمل کرده.
دلم براش خیلی سوخت.
عالیه عالی بود.
پاسخ:خخخخخخخخخ گریه چرا؟عبرت بگیر
پاسخ:خخخخخخخخخخ نمیدونم منو رایا انتخاب کردیم خخخ
پاسخ:واقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــعا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پاسخ:ممنون اجی جون!راستی نگفتی که اجی داری
حالا واقعا واقعی بود؟؟؟
ولی خدایی قشنگ بود
پاسخ:من میگم واقعیه بوگو واقعیه
چندتاپسر؟؟
امان از عشق که دخترارو داغــون میکنه
هووووووووووووووووف
......
خوشمل بود
پاسخ:مقسی
راستی منظورش از فاطمه تویی یا یه فاطمه ی دیگه
پاسخ:نه باو فاطمه ی دیگه
پاسخ:اهوم واقعی واقعی
آخرینویرایش: